پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 7 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

گریه نکن که اشکات...

گریه نکن که اشکات بدجور خرابم میکنه      راهیه چشمه های خشک و سرابم میکنه اشکای ریزه ریزه که از چشات میریزه       به پا زمین نریزه این دونه دونه اشکات خیلی واسم عزیزه همه زندگی من امروز صبح با صدای زنگ ساعت گوشی مامان از خواب بیدار شدی البته مدتیه که سحرخیز شدی و با رفتن مامان بیدار میشی به محض اینکه چشمات رو باز کردی با بغض تمام گفتی مامان امروز میزاریم پیش کی گفتم سلام عزیزم بیدار شدی گفتی سلام و دوباره سوالت رو تکرار کردی میدونستم الانه که شروع کنی به زار زدن شعر سلام شاد باشی همیشه رو برات خوندم ولی بی حوصله سوالت رو تکرار کردی و من گفتم عزیزم میزارمت پیش مادر، گفتن مادر همان و گ...
29 بهمن 1391

چرا وبلاگمو دوست دارم؟

این یک بازی وبلاگه که توسط مامان مهربون پرستش جون به اون دعوت شدم که باید توضیح بدم چرا وبلاگمو دوست دارم. من همیشه از نوشتن خاطره هام لذت میبرم و بیش از 12 سالی میشه که تمام اتفاق های زندگیم رو توی تقویم یادداشت میکنم و اما دلیل اصلی درست کردن وبلاگ نوشتن خاطرات پارسا بود که انشاءالله وقتی بزرگ شد تمام مراحل کودکیش را پیش رو داشته باشه و در واقع این وبلاگ دفترچه خاطرات پارسا جونمه و چون پارسا رو دوست دارم پس وبلاگش رو هم دوست دارم چون تمام مطالب وبلاگ مربوط به پارسا تمام هستی منه و هر چیزی که به اون مربوط باشه برای من عزیزترین و دوست داشتنی ترین چیز عالمه. واما چرا نام وبلاگ رو پارسا امپراطور کوچولوی مامان و بابا انتخاب کردم؟ چون پسرم فرم...
26 بهمن 1391

دی ماه 91

عزیز دلم با وجود اینکه روز جمعه کلاً استراحت کرده بودیم ولی خستگی مسافرت قم به تنمون مونده بود به همین دلیل روز شنبه 23 دی ماه که تعطیل بود بابایی پیشنهاد داد بریم قصرشیرین و سرپل ذهاب که روحیمون عوض شه. نهار امروز ظهر هم با بابا بود اول قرار بود غذای حاضری بگیریم ولی بابا زحمت آشپزی رو کشیدن و نهارمون رو هم تو راه خوردیم هوا عالی بود جنابعالی هم حسابی بازی کردی و خلاصه خیلی خوش گذشت.     ...
3 بهمن 1391

اولین برف

بعد از ظهر سه شنبه 91/10/19 قرار بود بابایی همراه یکی از همکاراش عازم قم بشن مامان اداره بود که بابا باهاشون تماس گرفت و گفت اگه ممکنه 2 ساعت مرخصی بگیر تا من زودتر راه بیافتم مامان هم یک ربع به یک راهی خونه شد وقتی به خونه رسید بابا گفت دوستش تماس گرفته و گفته با مرخصیش موافقت نکردن اگه خسته نمیشین شما باهام بیاین مامان هم یک ساعته همه وسایل رو آماده کرد و راهی قم شدیم نهارمون رو هم با خودمون بردیم و توی راه خوردیم. حدود ساعت 10 به قم رسیدیم و شب حرم حضرت معصومه ماندیم و روز بعد بازار رفتیم و کلی خرید کردیم و جنابعالی هر وسیله ای که مربوط به بن تن و مرد عنکبوتی بود رو به مامان نشون میدادی و میگفتی مامان اینو نگاه و از اون جایی که خیلی آقا ت...
28 دی 1391
1